بنام خدا
حاج همّت آن موقع در منطقه «نوسود» مستقّر بود. یک روز به سپاه پاوه رفتم تا سراغی از ایشان بگیرم. در محل استراحت بچّه ها کسی نبود. در یکی از اتاق ها دیدم یک نفر خوابیده است و آهسته ناله می کند. «حاجی» بود و به دلیل سرماخوردگی مزمن، عفونت ریهها و از شدّت دندان درد، نمی توانست صحبت کند. نزدیک غروب بود و دکتر و دارو موجود نبود. سه، چهار تا قرص مسکّن داشتیم که به ایشان دادم. غذای آن شب تخم مرغ بود که ایشان نمی توانست بخورد، مقداری آب، آرد و شکر را مخلوط کردیم و به ایشان دادیم تا بخورد.
صبح که برای نماز بلند شدم، دیدم حاج همّت نیست. سراغش را گرفتم. بچّه ها گفتند: «ساعت سه بعد از نیمه شب، بلند شد و به منطقه رفت.»
با همان حال بیماری، به منطقه برگشته بود تا وظیفه خودش را انجام دهد.